صادق دیپورت شد. نمیدونم چرا؟!شاید بخاطر درس هایی که از زندگی نگرفت.شاید بخاطر فرصت هایی که قدرش رو ندونست.شاید بخاطر پولی که نداشت.شاید بخاطر عجولی های زندگی ش.
و اما خودم .
حسابی غمگینم.بیشتر ناامیدم. از اون همه امیدی که داشتم. از اون همه ذوقی که یک شبه خشکید.رفت قاتی همه ی نرسیدن های زندگی.همه ی اون نداشتن هایی که دیگه برام عادت شده.
خسته ام.از تمامی نرسیدن ها،نشدن ها،اعتمادها،امیدها،ذوق ها و نشدن ها خسته م.
پی نوشت:
- این پست بیشتر جوابی بود برای یکی از آخرین متن های بلاگ اسکای خودم. [ اینجا ]
درباره این سایت